سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق بی پایان

 

با تو تمام فصل ها سر سبز و زیباست

آیینه چشمت پر از باغ تماشاست

با هر نسیم خنده شیرینت ای گل

در چشم های عاشقم شور تمناست

با تو تمام لحظه هایم شا عرانه است

گلواژه های شعر در قلبم شکو فاست

وقتی تو باشی روز هایم آفتابی ست

شب ها به چشم خواب من صد باغ رویاست

راز تمام فصل های صبح اشراق

در آن نگاه جاری سبز تو پیداست

باور کن ای هستی شعرم! تا تو هستی

پاییز هم لبریز از شو ریدگی هاست

تا عشق هست و تا امید و مهربانی

در کام ما این زندگی زیباست زیباست

ساحلم توبهترینی

 


نوشته شده در دوشنبه 89/1/30ساعت 9:59 صبح توسط الماس نظرات ( ) |

 
اکنون که شب از نیمه گذشته
و سکوت هم جا را فراگرفته
تاریکی و ظلمت سایه خود را بر سر شهر افکنده
و همه در خواب ناز کتم عدم فرو رفته اند
من با مهتاب سخن می گویم
از تو از محبت و مهربانیت
از عشق، دوست داشتن و صداقت تو
از دستان پر مهر و آغوش پر محبت تو
از ثانیه ها، دقایق و ساعت های سخت و ملال آور جدایی و تنهایی
از اینکه هر روز صبح به امید شنیدن صدای گرم و مهربانت از خواب بیدار می شوم
از روزهایی که با خیال و رویای با تو بودن سر می کنم
از چشمان خسته و مضطرب خود و از شب زنده داری های خود
از امید وصال و از حضور تو برایش می گویم
حضور تو که دلیلی شده تا روزهای سخت تنهایی را سپری کنم
حضور تو که باعث شده دنیای پوچ و بی ارزش را تحمل کنم
آری از حضور گرم تو برایش می گویم که روح سرد آدمهای اطرافم را آب کرده
از حضور تو برایش می گویم که روزنه امید را در دلم روشن کرده
از حضور تو می گویم که مرا از بایدها و شایدها و خوشی های زودگذر جدا کرده
و به عالمی دیگر کشانده و روحم را به پرواز در آورده
و از شور و شعفی که به خاطر حضور تو در وجودم، ایجاد شده برایش می گویم
اما چند شبی است که تنها هستم و در سکوت تنهایی غرق شدم
چند شبی است که مهتاب درپشت ابرها پنهان شده
و مهتاب را برای شنیدن حرفهایم پیش کش نمی کند
گویی پنداشته دیگر تنها ماه موجود در دنیا نیست
حال دیوار را شریک خود قرار دادم و با او سخن می گویم
تا اگر از دوست داشتن خودم نسبت به تو برایش گفتم از حسودی نرود
و اگر از غم و درد دوری و هجران و فراق برایش گفتم
از شدت دردهام کمر خم نکند و تنهایم نذارد
اما ساحلم از همه اینها مهربانتر توئی
توئی که تمام روز و شبم را در بر گرفته ای
و به این افتخار می کنم
 

نوشته شده در پنج شنبه 89/1/26ساعت 10:2 صبح توسط الماس نظرات ( ) |

 

چشم در چشم  تو می دوزم ، دستانت را با تمام احساسم به دست می گیرم و می فشارم .

در چشمانم چه می بینی ؟ نگاه پر از خواهشم را می بینی ؟

 سکوت می کنم . سکوتم را می شنوی؟

کلمات را در حصار زبانم به بند می کشم تا همیشه نهفته بماند . تو سکوتم را می شنوی آیا ؟

کلامی نمی گویم . چرا که کلمات نمی توانند همه احساسم را آنگونه که هستند بیان کند .

از تو نمی گویم . چرا که هیچ توصیفی سزاوار توصیف تو نیست .

تو که هستی که من اینگونه از تو بی تابم

تو از تبار کدامین  ستاره ای که اینگونه بر آفتاب طعنه میزنی ؟

با من بمان و بگذار از عطر نفسهایت معطر شوم .

با من بمان و بگذار از نجابت نگاهت نجیب شوم .

با من بمان و بگذار از مهربانی نگاهت مهربانی را لمس کنم .

با من بمان و بگذار از صداقت کلامت صادق شوم .

با من بمان و بگذار از گرمی دستانت گرم شوم .

با من بمان و بگذار از شانه هایت تکیه گاهی ابدی برای خود داشته باشم .

با من بمان و بگذار از با تو بودن زنده بمانم و زندگی کنم .

با من بمان . با من بمان ای پناه خستگی ها یم . تو که باشی از هیچ چیز نمی هراسم . با من بمان .

تو که باشی از سختی ها نمی هراسم

تو که باشی از مشکلات زندگی نمی هراسم

تو که باشی از فصل خزان باکی ندارم

تو که باشی از هیچ چیز نمی هراسم .

بمان و نگذار هراس بی تو بودن نهراسیدنم را از زندگی هراسی بزرگ باشد .

بمان و نگذار که بی تو پوچ شوم .

با من بمان .

تقدیم به ساحل زندگیم که با وجودش

آرامترینم .


نوشته شده در چهارشنبه 89/1/25ساعت 10:21 صبح توسط الماس نظرات ( ) |

 

من وجودم خالی است

تهی از هرچه تو می انگاری

من کویری هستم، در پی قطره آبی از نور

کوله بارم پردرد و درونم بی درد و خروش نفسم از همه درد،

من نمی دانستم که شقایق زیباست و هزار می خواند و غروب ،

از شوق دیدار طلوع سر تسلیم به روز می آرد

و نسیم شب را

به نوازشگر دست های هوا می سپارد من اگر تلخم و گر افسرده

به تو می اندیشم.به تو که روح وجودت ،

شوق پرواز به من خواهد داد.

به تو می اندیشم به وجودت،لبریز از جوشش عشق

به جفای یک تیر،به فراق دل زخم خورده خود من،

اگر سردم و گر تب دارم خاطرات سبز دیدار تو در دل دارم

لحظات سبز ایمان و سلام پشت دروازه شهر که به تدبیر دو عالم زیباست

که به هر شوق و به هرعمر رویاست

با قفل دستان نشاط آورتوست

 که به مهمانی رسوایی شب خواهد رفت

و تو خواهی آورد جوشش لحظه عشق و به تقدیم وجودت همه را از رخ زیبای بهار،

بهره مند خواهی ساخت،

انتظارم سخت است و پر از ساعت تنهایی و غم به تومی اندیشم.

رازهای غم تنهایی را زمزمه دل تارم کردی به تو می اندیشم

به تو ای جاذبه روشن تاریکی ها به تو می اندیشم...

ای زیباترین کلام هستی

به تو می اندیشم

ای ساحل آرامش و خوشبختی


نوشته شده در دوشنبه 89/1/23ساعت 4:44 عصر توسط الماس نظرات ( ) |

تنم هر روز می لرزد

و قلبم سخت می گیرد ،

و این معنای تلخی می دهد ،

                                          از عشق می ترسم .

لبم هر روز می خشکد

و این معنای سردی می دهد ،

                                         در عشق می پوسم .

ولی زیبا ،

چنین هر روز لرزیدن

                           و خشکیدن

چنین از عشق ترسیدن

                           و پوسیدن

                                        بدان در راه تو بسیار می ارزد .

دلم ابریست ، تنهایم

برای سفره تنهایی ام

                          اینک ، تو مهمان باش زیبایم .

تنم زخمیست ، بیمارم

سکوتم از لبانش درد می بارد ،

برای زخمهای کهنه ام

                          اینک ، تو درمان باش زیبایم .

سراپا بغض می گیرم

                          ولی لبریز فریادم ،

پرم از ابر ، صد افسوس زیبایم ،

که باران با تمام کینه اش امشب نمی بارد

                           وگرنه پاسخش را تا سحر با اشک می دادم .

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/1/18ساعت 9:13 صبح توسط الماس نظرات ( ) |

 

ساقی بهانه بس کن ، دل بیقراراست امشب

 

بهر نگاه مستی چشم انتظار است امشب

 

ساقی بهانه بس کن پُرکن قدح دوباره

 

چشمم بدرنشسته شب زنده داراست امشب

 

ساقی بهانه بس کن شب میرود ز دستم

 

ازپند شیخ و زاهد دل بر کنار است امشب

 

ساقی بهانه بس کن   آخر شد   انتظارم

 

دل بهر دیدن او   امید وار   است امشب

 

ساقی بهانه بس کن شاید   در آید از در

 

گرآید از درآن مه مستی به بار است امشب

 

ساقی بهانه بس کن امشب که من خمارم

 

پیوند آب وآتش گوئی به کار است امشب

 

ساقی بهانه بس کن هجران یار سخت است

 

می درپیاله کن هی دل میگساراست امشب

 


نوشته شده در سه شنبه 89/1/17ساعت 8:12 صبح توسط الماس نظرات ( ) |

 

می توان پنجره را قاب چشمان تو کرد 

اگر فقط در میانش ایستاده مرا بنگری

با لبخندی بر لبانت!

در روحم. .. قاب ترا برای ابد حفظ خواهم کرد

با عکسی تو با لبخندی بر لبانت ...

که روح اشعار من است! 

عکس قاب گرفته ترا ...

بر دیواره ی درونی قلبم  

آویز خواهم کرد

با لبخندی بر لبانت ....که شادی قلبم بود!

و در اندیشه ام..

 قاب عکس دیدگان ترا مینگرم 

با لبخندی بر لبانت ... 

که طراوت اندیشه  هایم بود!

امروز چرا

قطره اشکی در چشمانت درخشید؟!

... چرا؟!  

کجاست آن لبخند زیبای لبانت

که روح اشعار من 

شادی قلب وطراوت اندیشه هایم بود؟

 

کجاست؟! ... چه  شد مگر! 

 آه... بیا بخاطر دل ...یکبار دیگر 

در قاب پنجره ی  عشق من بایست 

با لبخندی برلبانت ,

چرا که 

 از غصه ی آن قطره اشک میان نگاهت  

... بسیار غمگینم ...بسیار

وخواهم مُرد اگر 

 لبان تو لبخند را فراموش کند!

مگذار ترا غمگین ببینم

که لبخند تو روح اشعار من

...شادی  دل ... طراوات تما می

اندیشه های من است

و قلمم اگر قلمی ست ... تنها میرقصد

در لبخند نگاه و... دیده گان ولبهای تو!!! 

بخاطر دل

یکبار دگر در قاب پنجره  ی  عشق

 لبخندی بدل ببخش !!!

مگذار غمگین ببینم ترا ...

مگذار روح اشعارم 

بمیرد در واژه های درد

... در   بی تابی  دل

در بیقراری اندوه تو

که میدانی شیدائیم برای توست

عشقم از آن تو


نوشته شده در دوشنبه 89/1/16ساعت 11:28 صبح توسط الماس نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت

کد آهنگ

کد ماوس